کاروان عمر
کاروان عمر
عمر را پایـان رسید و یــــــــارم از در درنیـــامد قصّــــهام آخـــر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمـد به دستم، جام مى هرگز ندیدم سالها بر من گـــذشت و لطفى از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بى بال و پر افتاد و هرگز آنکــــه بایـــد این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقــــانِ روى جانان، جمله بى نام و نشانند نامــــــداران را هـــواى او، دمى بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظــارند با که گویـــم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشــد، عاشقان را جان ستاند جاهلان را اینچنین عاشق کشى باور نیامد